دستاوردهاي پنهان

مرضيه شاهي بيک
shahi_beig@yahoo.com

دستاوردهاي پنهان


مرضيه شاهي بيک

نسخه را به داروخانه بيمارستان تحويل دادم . سالن انتظار شلوغ بود ..
چند بيمار بد حال روي نيمکتها بطور فشرده نشسته بودند و چند معلول جنگي در سالن بودند که دو نفر از آنها روي صندلي چرخدار قرار داشتند.
پدر، نالان گوشه نيمکت ولو شده بود . از بلندگوي داروخانه به تناوب نام بيماران خوانده ميشد..
فرياد پدر برخاست . همراه سرفه هاي مکررش گفت : "رامين ، رامين آب ؛ يک ليوان آب به من بده.."
شتابان به دنبال آب سردکن بيمارستان مي گشتم . در همان هنگام صداي بلندگو ، نامي را اعلام کرد. نامي که با قلب و روحم آشنا بود .. "زماني".
گويا بيمار هنوز به داروخانه مراجعه نکرده بود که دوباره در بلندگو تکرار شد : "کاوه زماني" .
ليوان آب در دستم بود . هاج و واج به هر سو نگاه مي کردم. به سمت داروخانه رفتم. زني با چادر سياه مقابل داروخانه ايستاده بود . براي ديدن چهره زن ، کنجکاو شده بودم . از سويي نگران پدر. گويي قلبم از سينه بيرون مي زد. به سوي پدر دويدم . ليوان آب را به دستش دادم و شتابان به سمت داروخانه دويدم... اما زن آنجا نبود.
بي اختيار با صداي بلند گفتم :"کاوه زماني!" دور و برم را نگاه کردم . جوابي نشنيدم . دوباره صدا زدم . همراه يکي از بيماران گفت : "دارويشان را گرفتند و رفتند" .
به سوي در خروجي دويدم ، مقابل زن رسيدم و صندلي چرخداري که ميراند . چهره اش را با چادر پوشانده بود. با ولع نگاهي به چهره ويلچرسوار انداختم. با موهاي کم پشت و خاکستري ، عينک دودي به چشم داشت . دوباره به صورت زن چشم دوختم . ديوانه وار از او پرسيدم : "کاوه زماني ؟"
زن سربرداشت و نگاهم کرد .. او ، او خودش بود مادر ! ، با عينک ذره بيني لحظاتي به من زل زد و گفت :
"شما ! شما آقا رامين نيستيد؟!"
"بله بله هستم ! خودم هستم" . قبل از اينکه چيزي بپرسم ويلچر سوار سر برگرداند و با دو دست عينک از چشم برگرفت . خنده اي تب دار تحويلم داد و آرام گفت :
"سلام رامين ! خودت هستي؟! من کاوه زماني هستم !" ...

***

در اولين فرصت به ديدارت شتافتم . در يک خانه نقلي قديمي در پايين شهر سکونت داشتي . با يک باغچه انباشته از علفهاي هرز. دقايقي از ورودم نگذشته بود که برق منطقه قطع شد . مادر دستپاچه با دستاني لرزان چراغ گردسوز را روشن کرد .
فتيله چراغ پس از لحظاتي سرخ شد و دود از آن برخاست . در نور شمع نمي توانستم لحظه اي چشم از تو بردارم. قبل از هر سخني سراغ پويا را گرفتي . گفتي که حرفهاي زيادي با او داري ..
از تو خواستم از خودت بگويي ، خنديدي. اما آن شب برق خال سياهت را نديدم. گفتي چهارسال اسير بودي و گفتي که زخم پاهايت به فساد کشيده شده ! شايد به زودي قطع شوند. از حال سپيده پرسيدم ، گفتي از وقتي برگشتي از اين خانه رفتند !
گفتي او صاحب پسري به نام اميد است . که تو عمويش هستي ! و کامران پدرش ... گفتي توفيق ديدار اميد را هم از تو گرفته اند و کامران از رويارويي با تو طفره مي رود.
گفتم : "از نوشته هاي تازه ات چه خبر؟" . گفتي قلم به فرمانت نيست ، اما ... اما خود را گم نکرده‌اي، و يادآوري از دوران ابتدايي ، کلاس انشا و تکه کلام صادق ... آموزگار صدا زد کاوه زماني نوبت شماست...
طنين گامهاي مطمئن تو سکوت کلاس را جان بخشيد . هر زنگ انشا ، اشتياق و انتظار شنيدن انشايت ميخکوبمان ميکرد و در پس آن لبخند رضايت آموزگار و بهت و حسرت عده اي از بچه ها ...
جالب بود هر بار هنگامي که در کنارم مي نشستي ، احساس مي کردم قد کشيده ام و بزرگ شده ام . زنگ تفريح زده شده بود . هنور هم در حال و هواي انشا بودم که متوجه ات شدم . سخت مشغول خواندن يک متن بودي . گفتم : "کجايي زماني؟ مگر توي حياط نمي ري؟"
بدون اينکه نگاهم کني ، راهم را باز کردي . در جا ايستادم و نگاهت کردم. سربرداشتي و خنديدي . روي خال سياه گونه ات برق افتاد . در همان حال که متن نامه را در جاميز قرار مي دادي ، گفتي : "بابا اي والله ، انگار ما از دست تو خلاصي نداريم" . گفتم : "تقصير از خودت است که بد عادتم کرده اي ؛ در اين پنج سال در هر کلاس مرا کنارت نشاندي و پاک وابسته خودت کردي ! حالا هم که ديگر بيچاره ات هستم" .
خندان چنگي ميان موهايم انداختي و آنها را به هم ريختي ...
در حياط مدرسه ، تعدادي از بچه ها سر بسرت ميگذاشتند . يکي مي گفت : "زماني ! يادم باشه زنگهاي انشا يه سوزن با خودم بيارم" و صادق مي گفت : "مواظب خودت باش گم نشي" ... و در مقابل اعتراضم لبخندي ميزدي و مرا با خود مي کشاندي .
روزهاي جمعه ، در صورت رضايت مادر به کوهنوردي ميرفتي . اصرار داشتي من هم همراهت باشم ، اما من تنبل تر از اين حرفها بودم. با هم قول و قرار داشتيم در منزل شما درسها را مرور کنيم و اين من بودم که براي رياضي ضعيفم از تو کمک مبگرفتم .
يک بار وقتي زنگ منزلتان را زدم ، مادر در را به رويم گشود . با چادر گلدارش نيمي از صورتش را پوشانده بود ، با خوشرويي پذيرايم شد . وارد حياط وسيع خانه شدم . مانند هميشه ، گلها و درختان انار آبياري شده بود . همراه با وزش نسيم خنک مبهوت ايستاده بودم . مادر در همان حال که به سمت ساختمان خانه ميرفت تعارفم کرد ..
"بفرماييد ، کاوه رفته نان بخرد . زود بر ميگردد . البته خريد نان و خرده ريز وظيفه کامران است . چونکه او امروز کسالت دارد کاوه کار او را بعهده گرفته" . گفتم : "اشکالي ندارد. همينجا منتظرش مي مانم."
"نه مادر ، بيا توي اطاق شما درس را شروع کن تا او هم برسد" .

سالي که ديپلم گرفتم ، به دنبال کار بودم تا به قول پدر روي پاي خودم باشم . اما تو چند سالي بود که در يک انتشاراتي مقاله مي نوشتي و گفتي قصد داري همان کار را گسترش بدهي .
چند ماهي مي شد که از تو بي خبر بودم . آن روز فراموش نشدني ، روزي که مرا در لباس نظامي ديدي ! يک پايت را محکم کنار پاي ديگرت کوبيدي و سلام نظامي دادي و به دنبالش خنده بلندي سر دادي و گفتي : "پسر ، اين تويي؟" . گفتم : "آره منم ! چطوره ؟ اين لباسها بهم مياد؟"
راستش ، حوصله دنبال کار دويدن نداشتم . اين راحت ترين استخدام بود. بعلاوه ، چند ماه ديگر هم صاحب پست و مقام مي شوم .
شانه هايم را با دست گرفتي و چشم در چشمانم دوختي . سپس به آرامي گفتي : "اميدوارم هماني که تو ميخواهي بشود" . اما کاوه کاش مي توانستيم بيشتر يکديگر را ببينيم . آخر هميشه تويي که بهترين راه را پيش پايم مي گذاري . آن روز احتياج مبرمي به مشورت تو داشتم . تو را در اطاق انتشاراتي يافتم .
هنگامي که موضوع را با تو در ميان گذاشتم بار ديگر خنده بلندت در گوشم پيچيد ...
"بابا ما کجا و ازدواج کجا؟" ، "چرا؟ مگر ما چه عيبي داريم ديپلمه که هستيم . شغل خوبي هم که داريم . آخر خودت که ميداني .. پدر اصرار دارد من هر چه زودتر سروسامان بگيرم. شايد هم ميخواهد بيش از اين موي دماغ او و زن بابا نباشم. حالا باز هم گلي به گوشه جمالش که اجازه داد ما ديپلم بگيريم" ، "خوب طرف کي هست؟" ، "نمي دانم ! پدر خودش انتخاب کرده . قرار است همين روزها مراسم خواستگاري برگزار شود تا يکديگر را ببينيم." ، "خوب مبارک باشد . حالا هر کاري از من بر مي آيد ، بگو!"
شب عروسي دور تا دور حياط خانه تان را صندلي چيده بودي ، درخشندگي چراغهاي رنگي بين درختان انار و آن حوض بزرگ که سطحش را به طرزي ماهرانه پوشانده و بساط پذيرايي رويش چيده بودي ...
شغل پر تعهد افسري همراه گشته بود با مسئوليت تامين خانواده . آب باريکه حقوق ، کفاف مخارج زندگي را نمي داد . براي رهايي از آن حال و هوا شماره ات را گرفتم . زنگ مي خورد ... يک بار ، دو بار ، سه بار .... صبح روز بعد در اداره بدون درنگ حکم انتقالي به شيراز را به دليل مزاياي چشمگيرش امضا کردم . پس از تعطيلي اداره ، راهم را به سوي منزلت تغيير دادم .
کامران در را به رويم گشود . نخست جا خورد . تند و رسمي سلام کرد . خنده ام گرفته بود . گفتم حق داري نشناسي ... تو به کوهنوردي رفته بودي . کامران گفت تلفن خانه را فروخته ايد . روز کوچيدنم گفتي : "کار خوبي کردي ، براي رسيدن به هدف بايد حرکت کرد" .
آن روز پريده رنگ بودي . عمق چشمانت ، برق هميشه را نداشت و بين سخنانت حلقه هايي شفاف در حصارشان مي گرفت .
گذشته از اينکه در شيراز خانه سازماني مجهزي واگذارم شده و مشکلات مادي رفع شده بود . اما.. زندگي در زير آسماني که تو بودي ، چيز ديگري بود . اگرچه بهره مند از مضمون نامه هاي تو بودم ، براستي که سزاوار وجودت بود .
در شب عروسي تو ، پويا مدام سوال ميکرد و تمرکزم را به هم مي ريخت . آخر در لباس دامادي معصوميت چهره ات دو چندان شده بود .همراه خنده هاي متين تو ، خال سياهت مي درخشيد . با پرسش تازه پويا به خود آمدم . "بابا بابا ، چرا عمو کاوه صورتش خال داره ، اما صورت من نداره؟" . "خوب همه آدمها که صورتشان خال ندارد !" ، "اما من دوست دارم صورتم مثل عمو کاوه خال داشته باشه" ، "چرا؟" ، "آخه مي خوام مثل اون باشم.."
هنگام بازگشت به شيراز ، پويا به دشواري از آغوشت جدا شد و در برابر خواسته اش قول دادي به زودي به شيراز سفر کني . و گفتي ، اين بار با همراهي سپيده خواهي آمد .. پويا را براي ورود به کلاس اول دبستان آماده کرده بوديم . آن شب به شوق صبح آينده ، زودتر از هر شب به رختخواب رفت.
آخرين ساعات شب آخر تابستان با صداي زنگ تلفن از جا پريدم . گمان مي بردم تو باشي . "خبرها را شنيدي؟ ها ؟" ، "تجاوز عراق را مي گويي ؟ آره بابا ، انگار همين را کم داشتيم" ، "حتما شنيدي که فرودگاه تهران را هدف قرار داده اند!" ، "آره شنيدم از تلويزيون هم مرتب گزارش تازه پخش مي شود".
"بله آقا رامين ، گويا در جوار بزرگان شهر شيراز ، در امن و اماني و موضوع را جدي نگرفتي؟!" ، "نه بابا ، از همين امشب عده اي از همکاران در آماده باش هستند . البته به قول تو من که فکر نمي کنم موضوع مهمي باشد!" ، "نه رامين جان ، خيلي هم مهم است ، از فردا خودت متوجه ميشوي" ، "گوش کن کاوه ، يک وقت کار دست خودت ندهي ها! حالا ديگر کمي به فکر خودت باش، حالا ديگه ازدواج کردي ، به فکر سپيده باش، به فکر مادر پيرت، به فکر کامران" . خوب يادم هست در اوج انقلاب چطور از جانت مايه مي گذاشتي ، يک پايت در تظاهرات بود و پاي ديگرت در تهيه نفت خانه ها مي دويد. آرام خنديدي ؛ "نگران نباش ، مادر يک شيرزن است" ....

جنگ شدت يافته بود ، ماهها بود خبري از تو نداشتيم . چگونگي ساعات کارم کاملا تغيير کرده بود . عصر آن روز ، هوا گرفته و طوفاني بود . پس از دو شبانه روز به خانه آمدم. پويا و همسرم در عين دلتنگي از ديدارم شاد شدند. پويا دوان دوان به استقبالم آمد و گفت : "بابا ، بابا يه نامه رسيده...."
نامه اي از خرمشهر رسيده بود . روي پاکت نام و آدرسي از فرستنده نبود . انتهاي نامه را خواندم ، از تو بود ، کاوه زماني .
از پيشرفت اوضاع جنگ نوشته بودي و سفارش رسيدگي به خانواده ات ... و نيز نوشته بودي ، به زودي به يک مرخصي کوتاه خواهي آمد . نگراني آزار دهنده اي ، ذهنم را در حصار قرار داده بود و آرامشم را گرفته بود . در يک لحظه تصميم گرفتم از مرخصي اضطراري استفاده کنم و سفري به تهران داشته باشم . نيمه هاي شب ، اتوبوس زوزه کشان در جاده پيش مي رفت . نور سرخ چراغ خوابها رخوت نامطبوعي ايجاد کرده بود . ضرب آهنگ متفاوت نفسها ، با زمزمه راديوي راننده ادغام شده بود .

با صداي ترمز دستي اتوبوس ، چشم باز کردم . قلبم پرشتاب به سينه مي کوبيد . جا به جا شدم .با مروري در ذهن ، حس کردم به تازگي تو را ديده ام ، تو را ميان دود و غبار ، با چهره اي خاک آلود اما مصمم در تلاش و فعاليت ديدم . با ديدنم خنديدي ، برايم دست تکان دادي، لبهايت با من سخن مي گفتند . اما صدايت را نمي شنيدم . در همان حال رفته رفته از من دور شدي و در نهايت به نقطه اي نوراني تبديل گشتي .. به ساعت مچي ام نگاه کردم . حول و حوش چهار صبح بود . کوبش شديد قلبم آرام نميشد. راننده از بازرسي برگشت . حرکت دوباره اتوبوس ، آرامش نسبي به من بخشيد . آسمان لحظه لحظه به روشنايي نزديکتر ميشد .
پدر ، از ديدار غيرمنتظره ام هيجان زده شده بود و با پرسشهاي پراکنده اش سعي داشت دليل سفرم را بداند . گاه در عمق نگاهش هاله اي غريب مي ديدم که سعي در کتمان آن داشت . عاقبت پرسيد : "کامران زنگ زد؟" . گفتم : "کامران؟ نه ! اما خبر دارم که کاوه به جبهه رفته ! از خرمشهر نامه اي مفصل برايم فرستاده بود" .
پدر رنگ به رنگ شد . اما سعي داشت چهره اش عادي باشد . پرسيدم چطور ، مگر خبر تازه اي داريد؟ ، "آره خبر دارم!" و در همان حال که از جا بر ميخواست ، پشت به من گفت : "کامران ، ديروز شماره تلفن تو را ميخواست" ، "خوب ؟ چکار داشت ؟!!" . سکوت پدر بود و گمان نا خوشايند من .
نمي گويم ديدن پلاکارد "شهادت" تو در سر در خانه ات ، چه به روزم آورد . شاخه هاي خشکيده درختان انار با دلم زار مي زدند . حوض خانه ات ، مالامال از برگهاي مرده بود .
اما به راستي که مادر يک شيرزن بود ، او گفت که خمپاره ، تو ، ياران و سنگر تو را متلاشي کرده و هيچ نشاني از تو نيست جز يک پلاک بدون زنجير.
پدر ، پيگيرم شد تا براي نقل مکانش در تهران بمانم . اما مقدورم نبود . پويا هر از گاه سراغت را مي گرفت . آن روز گفت : "بابا ميخوام عمو کاوه رو ببينم" . گفتم : "هنگام پخش فيلم رزمنده ها دقت کن . شايد او را ببيني"

اواخر بهار دبستان پويا تعطيل شد . عازم سفر تهران بوديم و اين بار همراه خانواده . عصر روز ورودم به ديدار خانواده ات شتافتم . لحظه اي که وارد کوچه شدم ، نام آن توجهم را جلب کرد . "کوچه شهيد کاوه زماني" !
دلم از جا کنده شد . در باورم جا نيفتاده بود . لحظاتي به آن چشم دوختم ....
به انتهاي کوچه رسيدم ، آنجا ، آنجا به جاي خانه ، تلي از خاک و تکه آجر انباشته شده بود . و برگهاي درختان انار از بين آنها سرک کشيده بودند ...
پس از پرس و جو ، پي بردم که خانواده ات آنجا را فروخته و از آن محل کوچ کرده اند . تا زماني که مرخصي داشتم ، به دنبال خانه جديدتان گشتم . اما موفق نشدم .
جنگ بود و تهيه مايحتاج زندگي مشکل شده بود . خسته بودم . از گراني ، از جنگ ، از زندگي ...

پويا ، پنجم دبستان را به پايان رسانده بود که با دوندگي به تهران منتقل شدم . پدر بيمار بود و احتياج مبرمي به من داشت .

هنگامي که به خانه برميگشتم ، گفتي فراموش نکنم که پويا را بيشتر نزدت بفرستم تا از دستاوردهايت برايش بگويي . و اميدوار بودي روزي اميد ، وقتي بزرگتر شد با اشتياق به سويت بيايد ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30176< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي